ازهمین نیمکت شروع شدوروزهاادامه داشت،یک روزقول دادندهرسه شنبه
پنج عصر،.....همین نیمکت،.....تاهمیشه......دیگرنیمکت ازهمه روزها فقط
سه شنبه رامی شناخت وساعتش را از پنج عصرهرسه شنبه کوک می کرد
امایک روزی نیمکت احساس کردهفته دارد طولانی می شود،...خیلی صبر
کرد.....تا روزی که باد گفت: چندسه شنبه ای گذشته......نیمکت مطمین شد
همیشه به سرآمده وبراین باوربود تا روزی که ازدوردختررا دید که آرام
می آمد با خشمی عجیب نیم نگاهی به نیمکت انداخت و.......گذشت.......
عقیده جدید نیمکت این بود:.....هی آدمهای بی وفا.....ومطمین بود پسر دلش
راازقصه بیرون برده ......این عقیده نیمکت سه شنبه ای بود،.....اوکه هرگز
نمی فهمید: دوشنبه ای،چهارعصر،پسری درخیابانی نزدیک باماشینی تصادف
کرده...پسری که خرده شیشه های عطری که برای سه شنبه ای باساعت پنج
گرفته بودموقع دفن هم ازانگشتانش درنیامد...نیمکت چه می فهمد؟؟؟